برای مهربان ترین خواهر دنیا
مهربانترین دوستی که ۱۰۰۰ سالست خواهرم بوده و من بزرگ شدنش را در مقابل چشمانم ندیدم!
خواهرم
دیروز که با چنین متنی از جانب تو مواجه شدم، لرزه بر تنم افتاد.
در آنجا گفته بودی:
وقتی سرحالم ۱۶ سالم است.
وقتی خستهام ۲۵ ساله هستم.
پرسیدند هماینک چند سال داری؟!!! و تو پاسخ دادی هزار سال!! روی برادرت سیاه. همان برادری که همواره میگفت: بنا دارد تا در گام نخست دوستت باشد. اما برادرت اگر لیاقت داشت، اگر همچو یک دوست میتوانست برایت برادری کند، هر لحظه از سپری شدن عمر هزار سالهات را لمس کرد و میفهمید. حال تو بگو برای این موجود که در مقابل چشمانش ۱۰۰۰ سال را با عمرت سپری کردی و او حتی نفهمید که کی ۲۵ ساله شدی، چه نامی می توان گذاشت.
خاطرت هست ایام گذشته را؟ همان دورانی که تو ۳ و من ۱۵ ساله بودم، همان روزهایی که پدر در این بیمارستان و مادر در آن بیمارستان بود. همان شبهایی که با هم تنها به خانه میآمدیم و تنهایی را با یکدیگر صبح می کردیم تا شبی دیگر. خاطرت باشد در آن ایام هم مدعیان همچون امروز، بودند، آنها بودند ولی ما مثل هزارسال گذشته تنهای تنها بودیم. هر چند این تنهایی باعث میشد تا من در مقابل این امانت شیرین و دوستداشتنی پدر و مادر با انگیزهتر گردم. اما این چه انگیزهای بود که حتی متوجه بزرگ شدنت نشد. چه رسد بر ۱۰۰۰ سالگیت. تو ۱۰۰۰ ساله شدی و برادرت کماکان کودکی خردسال است که جز دغدغه کودکیش هیچ نمیفهمد. روی این کودک خردسال سیاه. هر چند که این کودک خردسال بارها هزارمین زادروزش را با هزاران دوست تنهایی جشن گرفته است.
مهربان خواهر مهربانم، کمی بیشتر طاقت داشته باش تا در هزارمین سال خستگیت، با هزاران خاطره تلخ و شیرین از هزار سال گذشته، از این روزهای طاقتفرسا عبور کنیم. کمی بیشتر از یکماه که هر ثانیهاش هزاران سال است. اما تو طاقت بیار تا من روسیاه و تو هزارساله در کمی بیشتر از یکماه دیگر ۲۷ سالگیت را با آب شدن شمعهای کیکات شادی کنیم. هر چند اینبار نیز بانی شادی تو هستی و من کماکان … !
خواهر هزار سالهام، فراموش نکن که برادر تو با تمام وجودش دوستت دارد!!!!
برادر تو، مسعود